دلم چی می خواد ...
یادم نیست از کی به خودم فکر نکردم ، از کی درست و حسابی توی آینه به خودم نگاه نکردم از کی به سرو وضع ولباسم اونجور که باید و شاید نرسیدم ... ولی می دونم که خیلی وقته که منه خودم رو از یاد بردم اصلا از وقتی که نوید اومدن پرنده خوشبختی به زندگیمون رسید ، دیگه منی وجود نداشت همه چیز شد ... اون و فقط اون ... یک شیطونک دوست داشتنی دست کوچولو و پاکوچولو با چشمهای همیشه کنجکاو که تمام آمال و آرزوهای من توی چین و شکن موهای ابریشمی و همیشه پریشونش خونه کرده ... اما نمی دونم چرا امروز از صبح مثل بهت زده ها فقط به خودم فکر می کنم به اینکه چقدر عوض شدم چقدر از خواسته ها یم دور شدم یا چقدر به نا خواسته هام نزدیک ، به اینکه چرا دیگه چیزهایی که در گذشته ...
نویسنده :
مامان سارا
12:25